فردوسی ...
آن بالا نشستهای
و با سرفهای غلیظ
نئونهای تهران را تماشا میکنی
نشستهای آن بالا
و به محمود غزنوی
حسادت میکنی
که هیچ میدانی به نام او نیست.
آرش شفاعی
جمعه، خیابان ولیعصر، دفتر شعر جوان، 1388، ص 26
آن بالا نشستهای
و با سرفهای غلیظ
نئونهای تهران را تماشا میکنی
نشستهای آن بالا
و به محمود غزنوی
حسادت میکنی
که هیچ میدانی به نام او نیست.
آرش شفاعی
جمعه، خیابان ولیعصر، دفتر شعر جوان، 1388، ص 26
فردا تولدمه،دارم ۹ ساله میشم و این یعنی بزرگ شدم و چون بزرگ شدم خودم می تونم برای خودم تصمیم بگیرم ولی نمیدونم چرا هیچ کس خوشحال نیست؟ چرا همه تو یه حال و هوای دیگه ای هستن؟ چرا تلویزیون به جای عمو پورنگ و فیتیله برنامه های مسخره بزرگونه میذاره؟ و کلی چراهای دیگه که ذهنم رو پر کرده. فردا قراره با مامان جون بریم راهپیمایی. از مامانی پرسیدم: میریم راهپیمایی چه کار کنیم؟ گفت: میریم از چیزایی که دوستشون داریم دفاع کنیم. منم حتما میرم. میرم از عروسکم دفاع کنم و همینطور مامان و بابام.
*********
اوف........... روز تولدم رسید. الان ساعت 12 است و من هنوز تبریکی نشنیدم و کادویی هم نگرفتم. صبح رفتیم راهپیمایی اونجا یک عالمه آدم بودن تا حالا این همه آدم یکجا ندیده بود.
عکس یک آقایی بود که دست خیلی ها بود. مامان برای منم یکی گرفت.
اونجا فهمیدم همه ی اونایی که اومدن آقا رو دوست دارن....ا
*********
امروز 9 دی تولد دخترمه. امسال 9 سالش میشه هنوز خیلی بچه است. دیروز تصمیم گرفتم ببرمش راهپیمایی. می خواستم روز تولدش اینو به عنوان یک وظیفه همیشه یادش بمونه. اونجا عکس رهبر رو پخش می کردند یکی هم برای دخترم گرفتم. بعد از ظهر هدیه اش رو بهش دادیم چادر نماز و سجاده تو سجاده یه عکس جیبی از رهبر و امام بود. میخوام هر روز که این عکسو میبینه یادش باشه روز تولدش یه روز مهمه روزی که باید از چیزایی که دوستشون داره دفاع کنه.
امروز 9 دی....
وداع آخر
مرد آمده است تا امانت بزرگ را بسپارد. تنهاست. اينبار اندوه و اين وداع را بايد به تنهايي بگذارد و برود.
بالاي سر دخترك كه ميايستد ديگر تاب و توان مقاومت ندارد. اشكهايش جاري
شدهاند و دستهاي لرزانش گونههاي دخترك را براي آخرينبار به نوازش
نشسته است.
وقتي گفتند «آوا» مرگ مغزي شده است به ياد آخرين جملات مادرم افتادم او
سالها پيش فوت كرد اما هميشه جملات و سفارشهايش را با خودم دارم. مادر
ميگفت انسان امانتي است از سوي خداوند و اگر در شرايطي قرار گرفتيد كه
ميتوانستيد براي نجات و ادامه زندگي انساني به او كمك كنيد، حتماً اين كار
را انجام دهيد.
من هم تصميمم را گرفته بودم. آمدهام كه اعضاي بدن «آوا»يم را ببخشم. اين
اشكها و اندوه از قلب من و همسرم هرگز پاك نخواهد شد، اما ميشود با
اعضاي بدن «آوا» آواي خوشبختي را براي چشمانتظاران تنها و بيپناه سرداد.
پدر بالاي سر آوا ايستاده است. 11 ماه او را در آغوش گرفته و حالا تنها
فرصت دارد كه براي يكبار ديگر او را در آغوش بگيرد، ببوسد و نوازش كند.
ميگويد: چطور نگاهت كنم كه دلم براي ديدنت تنگ نشود. ديگر براي چه كسي
لالايي بخوانم. به خواهر دوقلويت چه بگويم. جاي خالي تو را با چه پر كنم.
اين همه درد و تنهايي را چطور براي مادرت بگويم. قصه خاموش شدن آواي تو
هنوز برايم باور كردني نيست. دختركم بلند شو و بخند. آخر كالسكهات را
چگونه از كالسكه خواهرت ميشود جدا كرد. فرشتهام به خاطر خدا چشم باز كن و
يكبار ديگر به خاطر اين دلخستهام لبخند بزن. پدر خداحافظياش را كرده
است. چشم به آن دوردستها دوخته و تصوير آن روزها و شبها را در ذهنش مرور
ميكند.
همان روزي كه منوچهر هادي – كارگردان سريال خداحافظ بچه – از او خواسته
بود كه آوا و آيدا در شش ماهگيشان در سريال او نقش داشته باشند.
شبهاي رمضان را به ياد ميآورد. همان شبهايي كه در كنار سفره افطار
دوقلوها را روي پاهايش مينشاند و چشم به صفحه تلويزيون ميدوخت تا وقتي
مهراوه شريفينيا - بازيگر نقش اول سريال – دوقلوها را در آغوش ميگيرد، يك
دل سير بچههايش را ببيند.
عطر معنويت قلب خسته و شكسته مرد را دربرميگيرد. پدر چشمهايش را به راهرويي ميدوزد كه انتهاي آن اتاق پيوند و بخشش است.
پدر دستهايش را به سوي آسمان بلند ميكند. قطره اشكي آرام از گونهاش جاري ميشود و زير لب ميگويد: خداحافظ بچه.
ادامه دارد ...
منبع این 3 پارت اینجا
حادثه سياه
شش سال پيش بود كه محمد كريمي و فهيمه شعباني ازدواج كردند. پس از مدتي خداوند به آنها دوقلوها را داده بود.
محمد كريمي در اين مورد ميگويد: دوقلوها كه به دنيا آمدند اسمشان را
آيدا و آوا گذاشتيم. زندگي با حضور آنها آنقدر زيبا شده بود كه هر روز با
شور و شوق خودم را به خانه ميرساندم، تا آنها را در آغوش بگيرم.
هديههايي كه خداوند به من عطا كرده بود براي من و همسرم بسيار عزيز و
گرانبها بودند. پدر با بغض ميگويد: هيچ پدري نيست كه لحظههاي شيرين بزرگ
شدن فرزندانش را از ياد ببرد و من هر روز و هر لحظه اين لحظهها را با
خودم مرور ميكنم.
آوا زودتر از آيدا به دنيا آمده بود. وقتي به من بابا ميگفت و خودش را
چاردست و پا به من ميرسانيد تا او را در آغوش بگيرم، انگار دنيا را به من
ميدادند و حالا چقدر دنياي من خالي شده است.
پدر در حالي كه اشك ميريزد ادامه ميدهد: احساس ميكردم همسرم خسته است
به همين علت تدارك يك سفر را دادم تا به ملاير برويم تا هم سفري كرده
باشيم و هم اقوام را ديده باشيم.
آن روز هم جمعه بود كه به طرف تهران برگشتيم. در اتوبان قم به طرف تهران
در حال حركت بوديم. همسرم روي صندلي عقب كنار بچهها نشسته بود. هميشه هر
وقت سفر ميرفتيم او روي صندلي عقب كنار بچهها مينشست تا بيشتر مراقب
آنها باشد لحظاتي قبل از وقوع حادثه همسرم آيدا را در آغوش گرفت تا به او
شير دهد و «آوا» هم روي صندلي خواب بود.
پدر كه با يادآوري آن لحظات بشدت دگرگون شده است، ميگويد: در همين لحظات
بود كه يكدفعه متوجه صدايي از عقب ماشين شدم. از صدا متوجه شدم كه لاستيك
عقب تركيده است. همهچيز خيلي سريع اتفاق افتاد. كنترل ماشين از دستم خارج
شده بود. ماشين وارد گذرگاه خاكي كنار اتوبان شده بود و من هيچ كنترلي
روي ماشين نداشتم. وقتي ماشين واژگون شد من تنها صداي فريادهاي همسرم را
ميشنيدم. همهچيز در عرض چند ثانيه روي داد و من پس از چند ثانيه از
ماشين به بيرون پرتاب شدم.
پدر در حالي كه نميتوانست آن حادثه را باور كند، افزود: در حالي كه بين
بيهوشي و هوشياري قرار داشتم متوجه حضور افرادي ميشدم كه ماشينهايشان را
نگه داشته و براي كمك خود را به ما رسانيده بودند. آنها همسرم را از درون
ماشين بيرون آوردند. دقايقي بعد كمي هوشيارتر شدم. درد شديدي در دست چپم
حس ميكردم و از سرم خون جاري شده بود. در آن لحظات سراغ دوقلوها و همسرم
را ميگرفتم و تنها به سلامت آنها فكر ميكردم.
امدادگران كه رسيدند از آنها شنيدم كه آيدا چون در آغوش مادرش بوده كاملاً
سالم است ولي آوا از ماشين به بيرون پرت شده است. همسرم نيز به علت
واژگون شدن ماشين و وارد شدن ضربه به اتاقك ماشين و تلاش براي محافظت از
آيدا دچار آسيب شديد در ناحيه گردن و نخاع شده بود.
ادامه دارد .....
خدا عاشق ماست یا ما عاشق خداییم؟
تا به حال این سوال رو از خودتون پرسیدین؟
دارم نماز میخونم «ایاک نعبد و ایاک نستعین» رو می گم و تو ذهنم هزارتا فکر دیگه می گذره. کلی خدا برای خودم ساختم در حالیکه خودم هم از وجودشون خبر ندارم خدام می تونه گوشیم، لب تاپم یا هر چیز دیگه ای باشه که خیلی راحت به راز و نیاز با خدایی که عاشقمه ترجیح می دم.
وقتی می خوایم به دیدار فرد خاصی و بزرگی بریم کلی خودمون رو مرتب می کنیم. ولی موقع نماز که میشه یه چادر می ندازیم رو سرمون و انگاری دنبالمون کرده باشن تند تند خم و راست می شیم طوری که آخرش خودمونم نمی فهمیم چی گفتیم!!!
چند روزه یه موضوعی فکرم رو مشغول کرده اینکه چرا من اصلا به این فکر نمی کنم که ممکنه 1 دقیقه فقط 1 دقیقه به مرگم مونده باشه چرا همش فکر میکنیم تا پیر شدن وقت داریم.
در یک دهکده کوچک ،معلم مدرسه از دانش آموزان خود خواست تا تصویری از چیزی را که برایشان بسیار با ارزش است نقاشی کنند.
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی یکی از بچه ها نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
یکی از بچه ها گفت:من فکر میکنم که این دست خداست که به ما غذا می رساند.
یکی دیگر گفت:شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمون ها را پرورش میدهد.
هرکس نظری میداد تا اینکه معلم بالای سر آن کودک رفت و از او پرسید:این دست چه کسی است؟
کودک درحالی که خجالت میکشید ،آهسته جواب داد:خانم معلم این دست شماست.
و معلم به یاد آورد که از وقتی این کودک پدر و مادرش را از دست داده بود ،به بهانه های مختلف پیش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
ایمان داشته باش که کوچکترین محبتها
از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمیشود.
ویکتور هوگو
اگــر در اینجا پسر من حضور داشت و 6 بار من او را صــدا بزنم کــه
آقازاده بـا شما هستم و او در ایــن 6 بار جواب من را ندهـد
شما نمی گوییـد چه پسر بی ادبـی ؟!
حال اگــر کسی که صــدای اذان را بشنــود
دوبار حی علـی الصلوه
دوبار دیــگر حی علـی الفلاح
و بار دیــگر حی علی خیــر العمل به او گفتــه شود
و همچنان نسبت بــه اقامه نماز بی اهمیــت باشد
ایــن شخص بی ادب نیست ؟!
چه کنم؟
تا به حال فکر کردی در طی روز چقدر وقت تلف شده داری؟
وقتی منتظر اتوبوس ایستادی، فاصله ی بین ایستگاه ها، وقتی پای تلویزیون نشستی و پیام بازرگانی می گذاره ...
خدا حواسش به این چیزا هست. اون دنیا در کنار سوالات ریز و درشت دیگه اینم می پرسه که عمرت به چی گذشت؟
اون موقع چی می خوای جواب بدی؟ پس تا می تونی باید از همین حالا برنامه ریزی کنی.
«من و کتاب» رو خوندی؟ اگه نخوندی پیشنهاد می کنم یه نگاهی بهش بندازی تو یکی از صفحاتش تو یکی از گفته هاش می بینی نوشته رهبر چطور از این وقت های هدر رفته استفاده ی مفید می کرده حتی کتابای چند جلدی رو در فاصله ی ایستگاه های اتوبوس تموم کردن.
خوبه ما هم الگو بگیریم نمیگم شروع کنی کتابای چند صد صفحه ای رو برداری هن هن با خودت اینور اونور ببری ولی چیزی که تو بازار زیاده کتابای جیبیه. از روان شناسی گرفته تا رمان و ...
پس از همین امروز شروع کن.اول مهر شغل پدرها را نپرسند ،
وقتي هنوز احترام به همه ي شغل ها را....
افتخار به همه ي پدر ها را....
ياد دانش آموزان نداده اند
حالا قصه ي چشمان يتيمي كه نم ميخورد ، بماند...
امروز روز همنوایی و هم صدایی با جوانان مبارز فلسطینی است!
امروز روز قدس نماد صف بندی حق در مقابل باطل است!
امروز روز قدس متوقف کننده ی حذف فلسطین از نقشه ی جغرافیایی جهان است!
امروز روز قدس روز خنثی کردن توطئه فراموشی مسئله فلسطین است!
امروز روزی است که مردم مظلوم فلسطین احساس می کنند ملت ها پشت سرشان هستند!
امروز روز دمیدن خون در رگ های امت اسلامی است!
امروز روز سرمشق شدن ملت ایران برای دیگر ملت هاست!
آری امروز روز قدس است ...
روز بچه هایی که شاید تمام خاطرات کودکی شان به هوای جنگی ختم شود.....
روز مادرانی که خون فرزند خود را تا مدت ها در کف خیابان دیده اند....
امروز روز قدس است....
روزی که باید به عنوان نه یک ایرانی...
نه یک معلم ...
و نه یک دانشجو...
بلکه به عنوان یک انسان که خوی نوع دوستی در ماست قیام کنیم...
امروز روز قدس است....
هیچ گاه فراموشمان نمی شود...َ
هیچ گاه....
لبیک انسان ها
لبیک....!!!
*یه ترکه ای که اسمش ستارخان بود يا باقرخان وقتی مجلس را به توپ بستند تو تبريز محمدعلی شاه را بيرون كردند و 6 ماه تو برف و سرما علف خوردند اما مثل مرد سر حرفشان ماندند و با غيرت جلو مستبدان ايستادند...
*يه لره ای كه كريم خان زند اسمش بوده به خاطر اينكه غرور شاهی نگيرتش هيچوقت خودش را شاه و سلطان نناميد و تا توانست برای امنيت و عدالت اين مملكت زحمت كشيد.
*یه رشتيه كه اسمش ميرزاكوچكخان جنگلی بود تقريبا تمام عمرش را تو جنگلهای گيلان صرف جنگ با روس ها و مستبدان كرد و عاقبت هم شجاعانه سر در راه هدفش داد. تازه يادم افتاد آيت الله بهجت هم مال همون طرفا بود.
*یه قزوينی كه اسمش علامه دهخدا بود يک لغتنامه تدوين كرده كه بعد نزديک به 50 سال كسی مثلش را نتوانسته تدوين كنه و هنوز كه هنوزه اسمش با ادب پارسی آميخته است.
*یه اصفهانيه كه اسمش جلال الدين همايی بوده تو زمان خودش در شعر و ادب پارسی رو دست نداشته و استاد مسلم اين رشته بوده.
*یه كرده ای كه اتفاقا اسمش صلاح الدين ايوبی بوده بعد از 300 سال تو جنگهای صليبی اروپايی ها را از بيت المقدس بيرون می كنه.
پ.ن. جک گفتن خيلیی هم خوبه . اما ای كاش بجای تمسخر قوميت و اصالت يكديگر با هم به چيزهايی می خنديديم كه همه از شنيدنش شاد شيم. می شه به روابط نا سالمی خنديد كه ريشه در هويت ها نداره . می شه سياستمدارانی را مسخره كرد حرص قدرت داره خفه شان می كنه. اما كاش همو مسخره نمی كرديم.
و به همین مناسب نصایح ای از شیخ:
* دو کس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده کردند يکي آن که اندوخت و نخورد و ديگر آن که آموخت و نکرد
علم چندان که بيشتر خواني
چون عمل در تو نيست ناداني
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپيي برو کتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و خبر
که بر او هيزم است يا دفتر
*
حکيمي را پرسيدند چندين درخت نامور که خداي عزوجل آفريده است و برومند هيچ يک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهاي ندارد. درين چه حکمت است؟ گفت هر درختي را ثمره معين است که به وقتي معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهي به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ از اين نيست و همه وقتي خوشست و اين است صفت آزادگان.
به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آيد چو نخل باش کريم
ورت ز دست نيايد چو سرو باش آزاد