داستان کوتاه 9 دی
فردا تولدمه،دارم ۹ ساله میشم و این یعنی بزرگ شدم و چون بزرگ شدم خودم می تونم برای خودم تصمیم بگیرم ولی نمیدونم چرا هیچ کس خوشحال نیست؟ چرا همه تو یه حال و هوای دیگه ای هستن؟ چرا تلویزیون به جای عمو پورنگ و فیتیله برنامه های مسخره بزرگونه میذاره؟ و کلی چراهای دیگه که ذهنم رو پر کرده. فردا قراره با مامان جون بریم راهپیمایی. از مامانی پرسیدم: میریم راهپیمایی چه کار کنیم؟ گفت: میریم از چیزایی که دوستشون داریم دفاع کنیم. منم حتما میرم. میرم از عروسکم دفاع کنم و همینطور مامان و بابام.
*********
اوف........... روز تولدم رسید. الان ساعت 12 است و من هنوز تبریکی نشنیدم و کادویی هم نگرفتم. صبح رفتیم راهپیمایی اونجا یک عالمه آدم بودن تا حالا این همه آدم یکجا ندیده بود.
عکس یک آقایی بود که دست خیلی ها بود. مامان برای منم یکی گرفت.
اونجا فهمیدم همه ی اونایی که اومدن آقا رو دوست دارن....ا
*********
امروز 9 دی تولد دخترمه. امسال 9 سالش میشه هنوز خیلی بچه است. دیروز تصمیم گرفتم ببرمش راهپیمایی. می خواستم روز تولدش اینو به عنوان یک وظیفه همیشه یادش بمونه. اونجا عکس رهبر رو پخش می کردند یکی هم برای دخترم گرفتم. بعد از ظهر هدیه اش رو بهش دادیم چادر نماز و سجاده تو سجاده یه عکس جیبی از رهبر و امام بود. میخوام هر روز که این عکسو میبینه یادش باشه روز تولدش یه روز مهمه روزی که باید از چیزایی که دوستشون داره دفاع کنه.
امروز 9 دی....